معرفی کتاب: کتاب « دا » ؛ خاطرات سیده زهرا حسینی به اهتمام سیده اعظم حسینی در دفتر ادبیات و هنر مقاومن حوزه هنری تویلید و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

این کتاب خاطرات راوی از روزهای آغازین جنگ و روزهای حمله ارتش بعثی عراق به خرمشهر و مقاومت های مردمی در این شهر را روایت می کند.

در این کتاب سیده زهرا حسینی خاطرات خود از روزهای مقاومت و روزهای پس از آن را با جزئی ترین موارد روایت می کند تا آنجا که این گونه جزئی نگری و بیان لحظه لحظه وقایع باعث شده تا بسیاری آن را رمان بنامند ، حال آنکه این کتاب ساسر خاطرات واقعی و حقیقی سیده زهرا از آن روزهاست.

راوی در آن روزها تنها 17 سال داشته و اهمیت این کتاب شاید در این باشد که وقایع جنگ ما برای اولین بار از زاویه دید یک دختر نوجوان روایت شده است.خاطراتی که راوی حدود 20 سال آن ها را در درون سینه خود همچون یک راز حفظ کرد و حرفی از آن نزد.در این کتاب ناگفته هایی از جنگ بیان شده که تا کنون کسی از آن ها حرف نزده است.

این کتاب نگاههای مختلف از گروه های فکری و اقشار مختلف را به خود جلب کرده است. مسئولان و مدیران فرهنگی ، هنرمندان ، نویسندگان ، سینماگران از جمله کسانی هستند که این کتاب را مورد تحسین قرار داده اند.

كتاب دا يكي از ازيباترين و كامل ترين كتاب هايي است كه در مورد دفاع مقدس نوشته شده است.يكي از ويژگي هاي اين كتاب اين است كه بسيار خوب تصويربرداري شده است و درخشان ترين كتابي است كه در زمينه دفاع مقدس چاپ شده است. اين كتاب از نظر تصويري و سينمايي جنبه هاي فوق العاده اي دارد و اگر به كارگرداني ماهر سپرده شود مي تواند بسسيار تاثير گذار باشد.

تا کنون چند تن از کارگردان های صاحب نام کشور برای ساخت فیلم کتاب « دا » ابراز تمایل کرده اند.

این کتاب در مهر ماه سال 87 برای اولین بار منتشر شد و در فاصله کمتر از 8 ماه به چاپ 55 رسید.

قسمتی از کتاب :

نمي توانستم از پيش بابا بروم. نمي توانستم از او دل بكنم. چهار زانو نشسته، روي سينه اش خم شده بودم. سينه اش، گلويش، صورتش و پيشاني اش را مي بوسيدم. به موهايش دست مي كشيدم. لطافت و نرمي موهايش را زير دستهايم حس مي كردم. قشنگي تنها چشمش مبهوتم كرده بود. برق عجيبي داشت، انگار از شادي برق مي زد. رنگ پوست و حالتش اصلاً شبيه هيچ كدام از ميت ها و شهدايي نبود كه اين چند روز ديده بودم. هيچ سردي در بدنش حس نمي كردم. پوست بدنش طراوت و قرمزي خودش را داشت. انگار بابا خوابيده بود. خيلي قشنگ تر از قبل شهادتش شده بود. حتي چروكهاي دور چشم و پيشاني اش هم از بين رفته بود. نورانيت چهره اش آن قدر زياد بود كه وقتي كفن را باز كردم تا چند لحظه جرأت نكردم به صورتش دست بزنم. دوباره كه صداي در زدن آمد، مجبور شدم كفن را ببندم. براي آخرين بار چشمش را بوسيدم و حلاليت خواستم و خداحافظي كردم. دلم نمي خواست كفن را ببندم. خيلي سخت بود. بازكردنش سخت بود، ولي بستنش سخت تر. انگار با بستن اين گره همه چيز تمام مي شد. آخرين ديدار، آخرين لمس كردن ها، آخرين بوييدن ها، به خدا گفتم: خدايا چه كار كنم؟ تو كمكم كن. چه طور از بابا دل بكنم؟...»