پرچم، پيشاني‌بند، انگشتر، چفيه، بي‌سيم روي كولش، خيلي بانمك شده بود؛ گفتم: « چيه خودتو مثل علم درست كردي؟ مي‌دادي پشت لباست هم برات بنويسن. »
پشت لباسش رو نشان داد؛ « جگر شير نداري سفر عشق مرو. » گفتم: « به هر حال اصرار بيخود نكن؛ بي‌سيم‌چي، لازم دارم ولي تو رو نمي‌برم. هم سنت كمه، هم برادرت شهيد شده. » از من حساب مي‌برد، حتي يك كم مي‌ترسيد. دستش رو گذاشت رو كاپوت تويوتا و گفت « باشه، نميام. ولي فرداي قيامت شكايتتو به فاطمه زهرا مي‌كنم. مي‌توني جواب بدي؟ »
گفتم: « برو سوار شو. »
گفتم: « بي‌سيم‌چي .»
بچه‌ها مي‌گفتند: « نمي‌دونيم كجاست. نيست. »
به شوخي گفتم: « نگفتم بچه است؛ گم مي‌شه؟ حالا بايد كلي بگرديم تا پيداش كنيم ... »
بعد عمليات داشتيم شهدا رو جمع مي‌كرديم. بعضي‌ها فقط يه گلوله يا تركش ريز، خورده بودند. يكي هم بود كه تركش سرش را برده بود. بَرِش گرداندم. پشت لباسش را ديدم « جگر شير نداري سفر عشق مرو»
شمردم. پانزده تا بود، يعني پانزده نفر. درست همان پانزده نفر.
توجيه انجام شده بود. وظايف گروهان‌ها هم مشخص شده بود.
سؤال‌ها هم پرسيده شده بود. حالا فرمانده گردان سؤال مي‌پرسيد، فرمانده گروهان و معاون‌ها جواب مي‌دادند. سؤال آخر « اگه يه جا وقت كم آورديد، به يه چيز حساب نشده‌اي خورديد، ميدون ميني، سيم خارداري، چيزي، اون وقت چي مي‌كنيد. »
سكوت، سكوت، سكوت، آخر بك نفر بلند شد و گفت: « حاجي جان، فكر اون جاش رو هم از قبل كردهءايم. كار پيش مي‌ره، نگران نباش.» پرسيد: « چه جوري؟ »
گفت: « حاجي بي‌خيال شو. بذار اگه لازم شد، عمل كنيم. چه كار داري شما، اگر لازم هم نشد كه نشده ديگه. »
اصرار، اصرار، اصرار، بالاخره تسليم شد. « ديشب بچه‌هاي ما ليست گرفتند توي گروهان ما پونزده نفر حاضرند توي ميدون مين يا روي سيم خاردار بخوابن تا بقيه رد شن. اگه لازم شه مي‌خوابن. »
شمردم، پانزده تا بود، درست همان پانزده نفر.
پيرزن همانطور كه با دستش به آن تيرك چوبي شكسته تكيه داده بود، يك ريز ناله و نفرين مي‌كرد. حق داشت؛ سيل، تمام خانه و زندگي‌اش را به هم ريخته بود.
مرد جوان از كار ايستاد؛ با پشت دست راستش عرق از پيشاني گرفت. از روي رضايت، لبخندي بر لبانش نقش بست:‌« خُب اين هم از اين. ديگه تمام شد مادرجان ! اگر اجازه بدين ما ديگه مرخص بشيم و برسيم به بقيه خونه‌ها»
پاچه‌هاي شلوارش را كه تا زانو بالا زده بود، محكم كرد و بيلش را برداشت كه برود. از پشت سر، صداي پيرزن شنيده شد:
« خدا خيرت بده جوون، پير شي الهي.كاشكي اين آقاي شهردار هم يه جو، غيرت تو رو داشت. خدا از سر تقصيراتشون بگذره كه اصلاً به فكر مردم نيستن و فقط دنبال خوشي خودشونن ... »
مرد جوان ايستاد. سرش را پايين انداخت و با خجالت، آرام گفت: « حلالمون كنين مادر » و رفت. قبل از آن كه پيرزن اشك‌هايش را ببيند. خبر خيلي زود در شهر پيچيد. پيرزن هم از طريق تلويزيون با خبر شد: « مهدي باكري، شهردار اروميه، صبح ديروز در جبهه‌هاي حق عليه باطل به دست مزدوران بعثي به شهادت رسيد.»
چه‌قدر چهره آقاي شهردار، براي پيرزن آشنا بود !
هر كس مي‌خواست او را پيدا كند، مي‌آمد انتهاي خاكريز. وقتي صدايش مي‌زدند، مي‌فهميديم كه يك نفر ديگر بار و بنه‌اش را بسته.
هركس مي‌افتاد، فرياد مي‌زد: « امدادگر ... امدادگر ! » اگر هم خودش نمي‌توانست، اطرافيانش داد مي زدند:‌ « امدادگر » خمپاره منفجر شد. امدادگر افتاد. ديگران نفهميدند چه كسي را صدا بزنند. ولي خودش مي گفت: « يا زهرا، يا زهرا ! »
مي‌آمدند بعد نماز تو گوشم مي‌گفتند: « آقا مهدي ! ... نوكرتيم، منم بزار قاطي او بيست‌تايي‌هات ...
...بيست و يكي هم شد طوري نيس. تو ركاب سوار مي‌شيم. هي با خودم مي‌گفتم: « بيست تايي ديگه چيه؟ چهل‌تايي داشتيم، اما بيست تايي؟ »
صدايش كردم. آمد. گفتم: « اين قضيه بيست تايي‌ها چيه؟ »
گفت: « برو خودتو سياه كن. »
گفتم: « بابا من نمي‌دونم، به كي قسم نمي‌دونم. »
گفت: « مگه قرار نيست بيست نفر برن واسه شكستن خط؟»
گفتم: « تو از كجا مي‌دوني؟»
يه جوري نگاهم كرد.
هادي مي‌گويد: « مي‌گه نذر كرده اين ميدون مين رو خودش باز كنه. »
مي‌گويم: « خوب، بالاخره يكي بايد باز كنه ديگه. چه فرقي مي‌كنه؟ بذارين خودش باز كنه. »
هادي بهش مي‌گويد: « عراقي درست بالا سرته. مواظب باش. »
دست تكان مي‌دهد و مي‌گويد: « دارمش »
عراقي بالاي سر. انگار كور شده. نمي بيندش. اما يكي از تيرهاي سرگرداني كه هر از چندي سمت ميدان مين شليك مي‌كنند، به پايش مي‌خورد. بر مي‌گردد. بي صدا.
هادي بهش مي گويد: « خسته نباشي عزيز، دستت درست. »
پيشانيش را مي‌بوسد. به يك نفر مي‌گويد: « كمك كنيد منتقل شه عقب. »
گريه مي‌افتد « نذر دارم. بايد تمومش كنم. »
پايش را با چفيه مي‌بندد و دوباره توي ميدان مين. نذرش را كه ادا كرد، به سجده رفت. آدم با گلوله توي پا شهيد نمي‌شود، ولي با گلوله توي پيشاني كه مي شود ...