تصمیم ات را بگیر .
آخر ذى الحجه، علم و كتلهاى «تكيه» را بر پا مىكنيم. آب و جارو، آماده كردن ظرفها براى ده شب عزادارى. چند روز مانده به محرم بايد شروع كنيم به تمرين تعزيهاى كه هر ساله از شب اول اجرا مىشود. مشكل هم درست از همين نقطه آغاز میشود. از همين لحظه انتخاب «نقش».
شمشير و لباس و كلاهخودِ سبزها را میريزند اينطرف. لباس و ادوات قرمزها را هم آنطرف. منتظر انتخاب. در تعزيه كربلا، سياهى لشكر يا نقشهاى ميانى اصلاً وجود ندارد. فقط دو جور نقش:«شبيه حسين و شبيه يزيد».اگر اين نشدى يعنى آن يكى هستى.
يك دايره است آن وسط. هم همه ايستادهاند به تماشا دور تا دور. در تعزيه همه چيز شفاف میشود. پشت صحنه اى نيست. پشت سبزها هم نمیشود قايم شد. وقتى دلت، وقتى لباس روحت قرمز است نور افكنها كه كار بيفتد، همه مىبينند چه كاره هستى!
در همه تاريخ آدمهاى مثل ما زير آبى رفتند. آن پشت و پستوها قايم شدند. جورى كه درست معلوم نشود اهل كدام هستند تا هم از اين ور بخورند هم از آن ور. بعد يكدفعه يك بيابان بى آب و علف پيدا شد كه معادلات همه را ريخت به هم. جای قایم شدن نداشت.
حالا انگار كن مثل «زهير» هى راه قافله ات را كج كنى و از بيراهه ها بروى تا به كاروان امام حسين عليهالسلام برخورد نكنى. بالاخره چى؟ بيابان مگر چقدر جاى فرار دارد؟ بالاخره میفرستند دنبالت: «زهير! تصميم ات را بگير»انگار كن بروى لاى سياه يزيد و توى خيمه ها قايم شوى، صدايت میكنند: «حرّ! تصميم ات را بگير.» بدتر از همه آن شب كه چراغها را خاموش میكنند و در دل تاريكى میگويند: اين شب و اين بيابان، تصميم ات را بگیر ...
عاشورا اگر اين «تصميم ات را بگير» را نداشت، خيلى خوب بود. هر چقدر كه میخواستند ما گريه مىكرديم و به سر و سينه مىزديم. ضجّه وفغان واندوه، ولى موضوع اين است كه از همان صبح عاشورا كه خورشيد در میآيد، همه، ذرات دور و بر آدم داد میزنند «تصميم ات را بگير».حالا انگار كنيم ما لباس سبز و برقع سبز و همه چى را سبز برداشتيم و ايستاديم اين طرف. چى صدايمان كنند؟ «شبيه حسين»!
اصل گرفتارى، اصل دروغ، همين جاست. كجاى جان ما شبيه حسين است؟ وقتى كه رنگ روح ما قرمز است،
حالا حتى نيمه قرمز - اُمَّةً اَسَرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ و تَنَقَّبَتْ!- گيريم لباس سبز بپوشيم، نور افكنها ما را لو خواهند داد. در زيارتنامه نوشته: حسين عليهالسلام صورت خداوند است، وجهُ اللّه. چه شباهتى بين ما و صورت خداوند است؟ «كريم» هستيم يا «رحيم» يا «عليم» يا دست كم «رَؤوفٌ بالعِباد»؟ ما چه جور سنخيتى با آن روح بزرگ داريم؟ اين است كه هر سال، اين وقت «آخر ذى الحجه» همه مینشينيم و عزا میگيريم چه كنيم.
دور تا دور صحنه دايرهاى مینشينيم و خيره به لباسها، گريه میکنيم. تا كى؟ تا هلال ماه محرم در میآيد. بعد يكهو چيزى يادمان میايد؟ يا شايد يادمان میاورند. به ما میگويند: «عشق هم خيلى كارها میكند، اين را يادتان رفته؟» به ما میگويند: «عشق، آدم را شبيه معشوق مىكند، پارسال كه بهتان گفتيم» به ما میگويند:
«محبت، آخر آخرش به سنخيت میرسد، به شباهت»
به ما میگويند: خدا نقاشی هاش خيلى خوب است. رنگ روحتان را عوض میكند. رنگتان میكندصِبْغَةَ اللَّهِ و مَنْ اَحْسَنُ مِنَ اللهِ صبغةً».
يكهو همه چيز يادمان میآيد.
همان طعم پارسالى می آید زير زبانمان. گر میگيريم، همان جور كه از عشق گر میگيرند. لباسهاى سبز را میپوشيم. میرويم روى صحنه و داد مىزنيم: «سلام بر روى خداوند».
مکه برای شما،